ادامه فصل اول(2)

     فقط حیدر امیرالمومنین است

        

اجازه 
پيامبر خدا(ص ) در منزل يكى از همسران خويش به سر مى برد، به قصد ديدار او به آنجا رفتم . پيش از ورود، اجازه خواستم . كه به داخل راهنمايى شدم . همين كه داخل منزل شدم (و در برابر چشمان پيامبر ظاهر گشتم ) فرمود:
على ! آيا نمى دانى كه خانه من خانه تو است ؟! تو براى ورود خود محتاج به اجازه نيستى .
گفتم : اى فرستاده خدا! اين اجازه را از روى علاقه گرفتم .
فرمود: تو، به چيزى علاقه دارى كه محبوب خداست . تو ادب كردى و به شيوه آداب الهى رفتار نمودى .
آيا نمى دانى كه آفريدگار من نمى خواهد كه هيچ سرى از اسرار من بر تو پوشيده بماند؟
على ! تو وصى پس از من هستى ، مظلوم و مغلوبى كه پس از من به او جفا كنند.
آن كس كه بر پيروى از تو ثابت قدم بماند بر پيروى از من ثابت قدم مانده است . و آن كس كه از تو كناره گيرد از من جدا گشته است . دروغ گويد، كسى كه دعوى محبت من كند و با تو دشمنى ورزد چرا كه خداى متعال آفرينش ‍ من و تو را از نور واحدى قرار داده است .
عن اميرالمومنين قال : دخلت على النبى و هو فى بعض حجراته فاستاذنت عليه فاذن لى فلما دخلت قال لى : يا على ! اما علمت ان بيتى بيتك فما لك تستاذن على ؟!
فقلت : يا رسول الله (ص )! احببت ان افعل ذلك . قال : يا على احببت ما احب الله و اخذت باداب الله . يا على ! اما علمت انه ابى خالقى و رازقى ان يكون لى سر دونك ؟ يا على ! انت وصيى من بعدى و انت المظلوم المضطهد بعدى . يا على ! الثابت عليك كالثابت معى و المقيم عليك كالمقيم معى و مفارقك مفارقى يا على ! كذب من زغم انه يحبنى و يبغضك لان الله تعالى خلقنى و اياك من نور واحد.(46)

بر بالين پيامبر 
رسول خدا(ص ) در بستر بيمارى خفته بود. من به قصد عيادت او رفته بودم . در آنجا مردى حضور داشت كه در حسن و جمال بى نظير بود. او در حالى كه سر مبارك پيامبر را در دامن داشت ، و بر بالين او نشسته بود، و پيامبر نيز در خواب بود.
من داخل شدم (اما جلوتر نرفتم ، صداى آن مرد) مرا به پيش خواند و گفت :
نزديك عموزاده خود شو كه تو از من بر او سزاوارترى !.
جلو رفتم و نزديك ايشان شدم . (با آمدن من ) آن مرد برخاست جاى خود را به من داد و رفت . من نشستم و سر مبارك حضرت را چنانكه او در دامن گرفته بود در بغل گرفتم . ساعتى گذشت . پيامبر خدا(ص ) بيدار شد، و از من پرسيد: مردى كه سر بر دامن او داشتم كجا رفت ؟.
گفتم : وقتى كه من داخل شدم او مرا نزد شما خواند و گفت : نزديك عموزاده خود شو كه تو از من بر او سزاوارترى ، سپس برخاست و رفت و من جاى او نشستم .
فرمود: او را شناختى ؟
گفتم : نه ، پدر و مادرم فداى شما.
فرمود: او جبرئيل بود. من سر بر دامن او نهاده بودم و به سخنانش گوش ‍ مى دادم تا اينكه دردم سبك گشت و خواب بر چشمانم غلبه كرد.
عن على بن ابى طالب قال : دخلت على نبى الله و هو مريض فاذا راسه فى حجر رجل احسن ما رايت من الخلق و النبى نائم فلما دخلت عليه قال الرجل : ادن لى ابن عمك فانت احق به منى فدنوت منهما فقام الرجل و جلست مكانه و وضعت راس النبى فى حجرى كما كان فى حجر الرجل فكمكثت ساعخ ثم ان النبى استيقظ فقال : اين الرجل الذى كان راسى فى حجره ؟
فقلت : لما دخلت عليك دعانى اليك ثم قال ادن الى ابن عمك فانت احق به منى ثم قام فجلست مكانه .
فقال النبى : فهل تدرى من الرجل ؟ قلت : لا بابى و امى فقال النبى : ذاك جبرئيل كان يحدثنى حتى خف عنى و جعى و نمت و راسى فى حجره .(47)

پرچم هدايت  
رسول خدا(ص ) به من فرمود: نخستين كسى كه به بهشت راه يابد تو هستى .
گفتم : حتى پيش از شما؟
فرمود: آرى . چرا كه تو پرچمدار من در آخرت خستى ، چنانكه در دنيا بوده اى . و حامل پرچم مقدم و پيش از همه است .
آنگاه فرمود: على ! گويى هم اينك مى بينم كه تو در بهشت هستى و در حالى كه پرچم مرا (لواء الحمد) بح كف دارى ، (همه انسانها) از آدم ابوالبشر گرفته تا تمامى كسانى كه پس از وى آمده اند و از اين پس بيايند، در پناه آن جمع باشند.
عن على بن ابى طالب قال : قال لى رسول الله (ص ): انت اول من يدخل الجنه ، فقلت : يا رسول الله (ص ) ادخلها قبلك ؟
قال 6 نعم لانك صاحب لوائى فى الاخره كما انك صاحب لوائى فى الدنيا و صاحب اللوا هو المتقدم . ثم قال : يا على كانى بك و قد دخلت الجنه و بيدك لوائى و هو لواء الحمد تحته آدم فمن دونه .(48)


عيادت  
يك روز كه بيمارى سختى بر من عارض گشته بود رسول خدا(ص ) به ديدنم آمد. من در بستر افتاده بودم ، آن حضرت در كنارم نشست و جامه اى را كه به خودش تعلق داشت بر رويم كشيد، چون حال مرا چنان ديد كه از شدت بيمارى رنجور گشته ام ، برخاست و به مسجد رفت در آنجا لحظاتى را به دعا و نماز پرداخت و سپس نزد من بازگشت جامه ام را پس زد و فرمود:
على ! برخيز كه بهبودى خود را باز يافتى .
من از بستر برخاستم در حالى كه هيچ دردى احساس نمى كردم و گويا هيچ بيمار نبوده ام . آنگاه به من فرمود:
هيچگاه از پروردگار خود درخواستى نكردم مگر آنكه برآورده كرد، و همچنين هرگاه چيزى براى خود مساءلت مى نمودم براى تو نيز طلب مى كردم .
عن على قال : مرضت مرضا فعادنى رسول الله (ص ) فدخل على و انا مضطجع فاتى الى جنبى ، ثم سجانى بثوبه فلما رانى قد ضعفت قام الى المسجد فصلى فلما قضى صلاته جا فرفع الثوب عنى . ثم قال : قم يا على فقد برئت .
فقمت كانى ما اشتكيت قبل ذلك . فقال : ما سالت ربى عزوجل شيئا الا اعطانى و ما سالت شيئا الا سالت لك .(49)

محتضر و قبله 
به رسول خدا(ص ) خبر دادند كه مردى از فرزندان عبدالمطلب در حال احتضار است . حضرت بر بالين او حاضر شد، اما ديد كه او را به سمت غير قبله خوابانده اند همان جا فرمود تا او را به سوى قبله برگرداندند. آنگاه فرمود:
در چنين حالى است كه فرشتگان رحمت به سوى محتضر مى شتابند و مورد لطف و توجه خدا قرار مى گيرد. محتضرى كه رو به قبله باشد تا هنگامى كه قبض روح گردد در سايه لطف و عنايت الهى است .
قال على (ع ): دخل رسول الله (ص ) على رجل من ولد عبدالمطلب فاذا هو فى السوق و قد وجه الى غير القبله ، فقال : وجهوه الى القبله فانكم ادا فعلتم ذلك اقبلت عليه الملائكه و اقبل الله عليه بوجهه فلم يزل كذلك حتى يقبض .(50)
مرغ بريان  
با رسول خدا(ص ) در مسجد بودم . آن حضرت پس از اداى فريضه صبح برخاستند و از مسجد خارج شدند. من نيز از پى او بيرون آمدم .
برنامه هميشگى رسول خدا(ص ) اين بود كه اگر آهنگ رفتن جايى را داشت ، مرا مطلع مى ساخت . من هم وقتى كه احساس مى كردم ، درنگ او برخلاف انتظار قدرى به طول انجاميده است ، به همان مكان مى رفتم تا از حال او خبر گيرم ؛ چه اينكه دلم تاب و تحمل دورى او را، هر چند براى ساعتى ، نداشت .
با توجه به همين برنامه ، آن روز صبح ، پيامبر گرامى هنگام خروج از مسجد به من فرمود:
من به خانه عايشه مى روم اين را گفت و روانه گرديد. من نيز به منزل بازگشتم و لحظاتى را در منزل ماندم ، ساعات خوشى را در جمع خانواده با حسن و حسين سپرى كردم و در كنار همسر و فرزندان خود احساس شعف و شادمانى داشتم ... (اما ناگهان حالتى در خود احساس كردم ، كه گويا كسى مرا به سوى خانه عايشه فرا مى خواند، اين بود كه بى اختيار) از جا برخاستم و راهى منزل عايشه شدم .
در زدم . صداى عايشه بود كه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على .
گفت : رسول خدا(ص ) خفته است !
ناچار برگشتم . اما با خود گفتم : جايى كه عايشه در منزل باشد، چگونه پيامبر خدا فرصت خواب و استراحت پيدا نموده است ؟!
پاسخ او را باور نكردم . باز گشتم و دوباره در زدم ، اين بار هم عايشه بود كه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على .
گفت : رسول خدا(ص ) كارى دارند.
من در حالى كه از در زدن خود شرمگين شده بودم ، برگشتم . (ولى مگر بازگشت ممكن بود؟) شوق ديدار رسول خدا(ص ) حالتى در من پديد آورده بود كه جز با ديدار او آسوده نمى گشتم ، اين بود كه با بسرعت بازگشتم و براى بار سوم در كوفتم . اما شديدتر از دفعات پيش باز عايشه پرسيد: كيستى ؟ گفتم : على .
(كه خوشبختانه ) آواز رسول خدا(ص ) به گوشم رسيد كه به عايشه فرمود: در را باز كن !
عايشه ناگزير در را بگشود و من داخل شدم . پيامبر خدا(ص ) پس از آنكه مرا (كنار خود) نشاند، فرمود: اباالحسن ! آيا نخست من قصه خود را باز گويم يا ابتدا تو از تاءخير خود سخن گويى ؟
گفتم : اى فرستاده خدا! شما بگوييد كه سخن شما خوش تر است . آنگاه فرمود:
مدتى بود كه گرسنگى آزارم مى داد، و من آن را مخفى مى داشتم . تا اينكه به خانه عايشه آمدم ، اينجا هم بااينكه توقفم به طول انجاميد چيزى براى خوردن پيدا نشد. از اين رو دست به دعا گشودم و از ساحت كريمانه اش ‍ مدد جستم كه ناگاه دوستم جبرئيل از آسمان فرود آمد و اين مرغ بريان را به همراه خود آورد و گفت : هم اينك خداى عزوجل بر من وحى فرمود؛ كه اين مرغ برشته را كه از بهترين و پاكيزه ترين غذاهاى بهشتى است برگيرم و براى شما بياورم .
و جبرئيل به آسمان صعود كرد. من نيز به پاس اجابت و عنايت پروردگار، به شكر و ستايش او مشغول شدم ، آنگاه گفتم :
پروردگارا! از تو مى خواهم كسى را در خوردن اين غذا همراهم سازى كه من و تو را دوست داشته باشد.
لحظاتى منتظر ماندم و كسى بر من وارد نشد.
دوباره دست به دعا برداشتم و عرض كردم :
خدايا! توفيق همراهى در صرف اين غذا را نصيب آن بنده اى بنما كه او افزون بر اينكه تو و مرا دوست بدارد، محبوب من و تو نيز باشد.
(چيزى نگذشت ) كه صداى كوبه در بلند شد و فرياد تو به گوشم رسيد. به عايشه گفتم : در بگشا، كه تو وارد شد، (چشمانم به ديدنت روشن شد و) من پيوسته شاكر و سپاسگزار خواندم ؛ چه اينكه تو همان كسى هستى كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارندعلى ! مشغول شو و از غذا بخور!
پس زا صرف غذا، پيامبر خدا(ص ) از على خواست تا او نيز قصه خود را بازگويد. در اينجا على آنچه در غياب آن حضرت رخ داده بود، از لحظه خروج از مسجد تا مزاحمتها و ممانعت هاى عايشه و بهانه تراشى هاى او، همه را به عرض آن حضرت رسانيد. آنگاه پيامبر خدا(ص ) روى به عايشه كرد و فرمود:
عايشه ! هر چه خدا بخواهد همان مى شود (اما بگو بدانم ) چرا چنين كردى ؟
عايشه گفت : اى رسول خدا(ص ) من خواستم افتخار شركت در خوردن اين غذاى بهشتى نصيب پدرم شود.
حضرت فرمود: اين اولين بار نيست كه كينه توزى تو نسبت به على آشكار مى شود، من از آنچه در دل نسبت به او دارى ، بخوبى آگاهم . عايشه ! كار تو به آنجا خواهد كشيد كه به جنگ با على برمى خيزى !
عايشه گفت : مگر زنان هم با مردان به نبرد آيند؟
پيامبر فرمود: همان كه گفتم ، تو بر جنگ و نبرد با على كمر بندى و در اين كار كسانى از نزديكان و ياران من (طلحه و زبير) تو را همراهى كنند و بر وى بشورند.
در اين جنگ رسوايى به بار خواهيد آورد كه زبانزد همگان گرديد، در اين مسير به جايى مى رسى كه سگهاى حواب بر تو پارس كنند، در آنجا تو پشيمان گردى و درخواست بازگشت كنى اما پذيرفته نخواهد شد، چهل مرد (به دروغ ) شهادت دهند كه آن مكان حواب نيست (و نام ديگرى دارد) و تو به شهادت و گواهى آنها خرسند خواهى شد و همچنان به راه خود ادامه دهى تا به شهرى برسى (بصره ) كه مردم آن بر حمايت و يارى تو به پاخيزند. آن شهر از دورترين آباديها به آسمان و نزديكترين آنها به آب است .
اما از لين لشكر كشى سودى نخواهى برد و با شكست و ناكامى باز خواهى گشت ، آن روز تنها كسى كه جانت را از معركه قتال رهايى بخشد و تو را همراه تنى چند از معتمدان و نيكان اصحابش به مدينه باز گرداند، همين شخص خواهد بود (اشاره به على ).
خيرخواهى او به تو همواره بيش از خيرخواهى تو به اوست ، على ، آن روز تو را از چيزى مى ترساند و از عاقبت شومى برحذر مى دارد كه اگر آن را اراده كند و بر زبان جارى سازد، فراق و جدايى ابدى بين من و تو حاصل گردد؛ چه اينكه اختيار طلاق و رهايى همسرانم پس از وفات من در دست على است ، و هر يك را كه او رها سازد و طلاق گويد، رشته زوجيت بين وى و رسول خدا(ص ) براى هميشه بريده گردد.
از افتخار انتساب همسرى پيامبر خدا(ص ) محروم خواهد ساخت .
پيشگوييهاى حضرت كه به اينجا رسد، عايشه گفت :
اى كاش مرده بودم و آن روز را نمى ديدم !
حضرت فرمود: هرگز هرگز، به خدا سوگند آنچه گفتم شدنى است و گويا هم اينك آن را مى بينم . سپس حضرت به من فرمود:
على ! برخيز كه وقت نماز ظهر است ، بايد بلال را هم براى اذان خبر كنم . آنگاه بلال اذان گفت و حضرت به نماز ايستاد و من هم نماز گزاردم . و ما همچنان در مسجد مانديم .
عن على قال : كنت انا و رسول الله (ص ) فى المسجد بع ان صلى الفجر، ثم نهض و نهضت معه و كان اذا اراد ان يتجه الى موضع اعلمنى بذلك فكان اذا ابطا فى الوضع صرت اليه لاعرف خبره ؛ لانه لايتقار قلبى على فراقه ساعه فقال لى : انا متجه الى بيت عائشه فمضى و مضيت الى بيت فاطمه فلم ازل مع الحسن و الحسين و هى و انا مسروران بهما ثم انى نهضت و صرت الى باب عائشه فطقت الباب فقالت لى عائشه : من هذا؟ فقلت لها: انا على فقالت : ان النبى راقد فانصرفت ثم قلت : النبى راقد و عائشه فى الدار؟ فرجعت و طرقت الباب فقالت لى عائشه من هذا؟ فقلت انا على فقالت : ان النبى على حاجه فانثيت مستحييا من دقى الباب و وجدت فى صدرى ما لا استطيع عليه صبرا فرجعت مسرعا فدققت الباب دقا عنيقا، فقالت لى عائشه : ن ها؟ فقلت : انا على فسمعت رسول الله (ص ) يقول لها: يا عائشه افتحى له الباب ففتحت فدخلت .
فقال لى : اقعد يا اباالحسن احدثك بما انه فيه او تحدثنى بابطائك عنى /
فقلت : يا رسول الله (ص )! حدثنى فان حديثك احسن فقال : يا ابا الحسن كنت فى امر كتمته من الم الجوع فلما دخلت بيت عائشه و اطلت القعود و ليس عندها شى تاتى به ، مددت يدى و سالت الله القريب المجيب ، فهبط على حبيبى جبرئيل و معه هذا الطير و هو اطيب طعام ى الجنه فاتيك به يا محمد!
فحمدت الله كثيرا و عرج جبرئيل ، فرفعت يدى الى السما فقلت : اللهم يسر عبدا يحبك و يحبنى ياكل معى هذا الطائر.
فمكثت مليا فلم ار احدا يطرف الباب ، فرفعت يدى ثم قلت : اللهم يسر عبدا يحبك و يحبنى و تحبه و احبه ياكل معى هذا الطائر، فسمعت طرقت للباب و ارتفاع صوتك فقلت لعائشه : ادخلنى عليا، فدخلت فلم ازل حامد الله حتى بلغت الى اذ كنت تحب الله و تحبنى و يحبك الله و احبك فكل يا على !
فلما لكلت انا و النبى الطائر، قال لى : يا على ! حدثنى ، فقلت يا رسول الله (ص )....
فقالت : يا رسول الله (ص )! اشتهيت ان يكون ابى ياكل من الطير فقال لها: ما هو باول ضغن بينك و بين على و قد وقفت على ما فى فلبك لعلى انك لتقاتلينه فقالت : يا رسول الله (ص ) و تكون النسا يقاتلن الرجال ؟ فقال لها: يا عائشه انك لتقاتلين عليا و يصحبك و يدعوك الى ها نفر من اصحابى فيحملونك عليه و ليكونن فى قتالك له امر بنحدث به الاولون و الاخرون و علامه ذلك انك تركبين الشيطان ثم تبلين قبل ان تبلغى الى الموضع الذى يقصد بك اليه ، فتنبح عليك كلاب الحواب فتسالين الرجوع فيشهد عندك قسامه اربعين رجلا ما هى كلاب الحواب فتصيرين الى بلد اهله انصارك هو ابعد بلاد على الارض الى السما و اقربها الى الما و لترجعين و انت صاغره غير بالغه الى ما تريدين و يكون هدا الذى يردك مع من يثق به من اصحابه ، انه لك خير منك له و لينذرنك بما يكون الفراق بينى و بينك فى الاخره ، و كل من فرق الى بينى و بينه بعد وفاتى ففراقه جائز.
فقالت : يا رسول الله (ص )! لينتى مت قبل ان يكون ما تعدنى !
فقال لها: هيهات هيهات و الذى نفسى بيده ليكونن ما قلت حتى كانى اراه .
ثم قال لى : قم يا على ! فقد وجبت صلاه الظهر حتى امر بلالا بالاذان فاذن بلال و اقم الصلوه و صلى و صليت معه و لم نزل فى المسجد.(51)

فتنه كور 
روزى رسول خدا(ص ) به من فرمود:
نبرد با اهل فتنه بر تو واجب شده است ، چنانكه جهاد با مشركان بر من واجب گشته بود.
پرسيدم : اى فرستاده خدا! اين چه فتنه اى است كه جهاد در مورد آن بر من فرض گشته است ؟
فرمود: بزودى گروهى ظاهر شوند كه شهادت بر وحدانيت حق و رسالت من دهند در حالى كه با سنت و سيرت من به مخالفت برخيزند.
گفتم : با اينكه ، آنان چون من بر حقانيت اسلام شهادت دهند پس چرا با ايشان به پيكار پردازم ؟
فرمود: بر بدعتهايى كه در دين نهند و سرپيچى از فرمان الهى كنند.
عرض كرد و: شما پيشتر به من وعده شهادت در راه خدا داده ايد، اى كاش ‍ از خدا مى خواستيد تا زمان آن فرا رسد و در ركاب شما تحقق پذيرد.
فرمود: پس چه كسى با ناكثين و قاسطى و مارقين بجنگد؟ وفاى به آن وعده حتمى است و تو به فيض شهادت نايل خواهى شد. چگونه است صبر و طاقت تو آنگاه كه محاسنت به خون سرت رنگين گردد؟!
گفتم : اينكه بشارت است و جاى شكر و سپاس دارد، نه موقف صبر و بلا.
فرمود: آرى ، همين طور است پس پذيراى خصومتها باش كه تو همواره مورد دشمنى و خصومت خواهى بود.
عرض كردم : كاش قدرى از آن فتنه ها با بيان مى فرموديد. سپس حضرت چنين ادامه داد:
پس از من ، پيروانم در فتنه و گمراهى خواهند افتاد؛ آنان قرآن را به پندار خود تاءويل كنند و به راءى خود معنى و تفسير نمايند، شراب را به بهانه نبيذ، حلال شمرند و مال حرام (رشوه ) به نام هديه ، و ربا را به اسم داد و ستد بر خود مباح سازند. و كتاب خدا را از مواضع خود تحريف كنند... آن روز فتح و غلبه با گمراهان است .
در اين زمان تو همچنان ملازم خانه خود باش (و براى دفع اين گمراهيها اقدامى نكن ) تا اينكه زمام خلافت و زعامت در كف تو نهاده شود. پس ‍ آنگاه كه تو عهده دار ولايت و امارت مردم گشتى ، كينه هايى كه در سينه ها به رسوب نشسته است دوباره به غليان افتند و انواع خدعه و نيرنگ عليه تو به كار گيرند، در اين هنگام ، تو بر جهاد با اهل تاءويل كمر خواهى بست چنانكه بر پيكار با اهل تنزيل (مشركان ) كمر بسته بودى ؛ چه ، حال كفر و عناد آن رز ايشان ، كمتر از كفر و ضلالت نخستين آنها نيست .
پرسيدم : اگر مردم چنان شدند، درباره آنها چه رايى داشته باشم ؟ آنان را مرتد يا مفتون بشمارم ؟
فرمود: آنان را مفتون بدان نه مرتد....
عن على قال : ان رسول الله (ص ) قال : ان الله كتب عليك جهاد المفتونين كما كتب على جهاد المشركين ...
فقلت : يا رسول الله (ص ) ما هذه الفتنه التى كتب على فيها الجهاد؟
قال : قوم يشهدون ان لا اله الا الله و انى رسول الله و هم مخلفون للسنه فقلت : يا رسول الله (ص )! فعلام اقاتلهم و هم يشهدون كما اشهد؟
قال : على الاحداث فى الدين و مخالفه الامر.
فقلت : يا رسول الله (ص )! انت كنت و عدتنى الشهده فاسئل الله ان يعجلها لى بين يديك .
قال : فمن يقاتل الناكثين و القاسزين والمارقين ؟ اما انى قد وعدتك الشهده و ستستشهد تضرب على هذه فتخضب هذه فكيف صبرك اذا؟
فقلت : يا رسول الله (ص ) ليس هذا بوطن صبر هذا موطن شكر.
قال : اجل اصبت فاعد للخصومه فانك تخاصم . فقلت : رسول الله (ص ) لو بينت لى قليلا.
فقال : ان امتى ستفتن من بعدى فتتاول القرآن و تعمل بالراى و نستحل الخمر بالنبيذ و السحت بيتك حتى تقلدها فاذا قلدتها جاشت عليك الصدور و قلبت لك الامور فقاتل حينئذ على تاويل القران كما قاتلت على تنزيله فايست حالهم الثاينه بدو حالهم الاولى .
فقلت : يا رسول الله (ص ) فباى المنازل انزل هولاء المفتونين ! بمنزله فتنه ام بمنزله رده ؟
فقال : انزلهم تمنزله فتنه .(52)

راز دانى رسول اكرم (ص ) 
رسول خدا(ص ) از امرى خبر مى داد كه از نظر مكانى با آنها فرسنگها فاصله داشت . حضرت در مدينه بود و از جنگ موته خبر مى داد جايى كه تا مدينه مسير يك ماه راه فاصله داشت !
نبرد موته را از همان جا براى ما وصف مى كرد و شمار كسانى كه در آن پيكار به شهادت رسيدند را بر مى شمرد.
بسيار اتفاق مى افتاد كسى نزد او مى آمد و پرسشى داشت ، حضرت مى فرمود: نخست تو از حاجت خود خبر مى دهى يا من بگويم كه به چه منظور آمده اى ؟ آنگاه به خواهش مرد سائل پرده از حاجت پنهان او برمى داشت .
مكيان را از اسرازشان باخبر مس ساخت به طورى كه هيچ نكته تاريك و مبهمى باريشان باقى نمى ماند، از جمله ، گفتگوى پنهانى صفوان بن اميه با عمر بن وهب بود؛ ميان آن دو حرفهايى در و بدل شد كه احدى از مضمون آن اگاه نبود. قصه هنگامى فاش شد كه عمير از مكه به مدينه آمد، او چنين وانمومد كرد كه به انگيزه رهايى فرزندش (كه چندى پيش در جنگ بدر به دست مسلمانان اسير گشته بود) رهسپار مدينه شده است و براى آزادى وى تلاش مى كند.
رسول خدا(ص ) به وى فرمود: دروغ مى گويى ، ت براى اين كار نيامده اى (بلكه قصد شومى تو را به اينجا كشانده است ) به ياد دارى آنگاه كه با صفوان در كعبه خلوت كرده بوديد و به اتفاق هم در رثاى كشته شدگان بدر اشك حسرت مى ريختيد؟! تو آنجا گفتى :
به خدا سوگند با وضعى كه محمد براى ما پيش آورده و عزيزانى كه از ما در جنگ بدر گرفته است ، مرگ براى ما از ادامه حيات بهتر است ، آيا پس زا كشته شدن مهتران و بزرگان قوم كه در چاههاى بدر ريخته شدند زندگانى گوارا خواهد بود؟! اگر مشكل بدهكارى و هزينه خانواده ام ، در ميان نبود من خود به حيات محمد خاتمه مى دادم و تو را از اين جهت آسوده مى ساختم .
رفيقت صفوان در پاسخ گفت : مشكل قرضهاى تو با من ، دخترانت نيز با دختران من زير يك يقف خواهند بود، اى نيك و بد هر چه هست براى همه آنها خواهد بود، تو نيز پذيرفتى و به او گفتى : پس اين راز را پوشيده بدار و (هر جه زودتر) وسائل سفر را براى كشتن محمد فراهم ساز، آنگاه به قصد كشتن من به اينجا آمدى !
(كلام حضرت كه به اينجا رسيد، عمير شگفت زده گشت و چاره اى جز تصديق رسول گرامى نداشت از اين رو) به آن حضرت گفت : راست گفتى اى فرستاده خدا! همين طور است من گواهى مى دهم كه خدايى جز معبود يكتا نيست و تو فرستاده او هستى .
و نظاير اين قضيه در زندگانى رسول خدا(ص ) چندان فراوان است كه قابل شمارش نيست .
قال على :... محمد انبا عن موته و هو عنها غائب و وصف حربهم و من استشهد منهم و بينه و بينهم مسيره شهر و كان ياتيه الرجل يريد ان يساله عن شى فبقول : تقول او اقول ؟ فيقول : بل قل يا رسول الله (ص ) فيقول : جئتنى فى كذا و كذا حتى يفرغ من حاجته .
و لقد كان يخبر اهل باسرارهم بمكه حتى لايترك من اسرارهم شيئا.
منها: ما كان بين صفوان بن اميه و بين عمير بن وهب اذا اتاه عمير فقال : جئت فى فكاك ابنى فقال له : كذبت بل قلت لصفوان و قد اجتعتم فى الحطيم و ذكرتم قتلى بدر - و الله للموت خيرلنا من البقا مع ما صنع محمد بنا و هل حياه بعد اهل القليب ؟ فقلت انت : لولا عيالى و دين على لارحتك من محمد. فقال صفوان : على ان اقضى دينك و ان اجعل بناتك مع بناتى يصيتهن ما يصيبهن من خير او شر فقلت انت فاكتمها على و جهزنى حتى اذهب فاقتله فجئت لتقتلنى . فقال : صدقت يا رسول الله (ص )! فانا اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله (ص ). و اشباه هذا مما لا يحصى .(53)

اجير 
روزى در مدينه سخت گرسنه شدم ؛ در پى يافتن كار به روستاهاى اطراف رفتم . در اين بين با زنى برخورد كردم كه مقدارى كلوخ گرد آورده بود حدس ‍ زدم كه مى خواهد آنها را با آب بخيساند. به همين جهت نزد او رفتم و با او قرار گذاشتم كه در برابر هر دلو آب كه از چاه بكشم ، يك دانه خرما به من بدهد. شانزده دلو كشيدم و دستم تاول زد، پس قدرى آب خوردم و نزد او آمدم و با اشاره دست اجرت خود را طلب نمودم و او نيز شانزده دانه خرما شمرد و به من داد، سپس نزد پيامبر خدا(ص ) آمدم و موضوع را تعريف كردم و آن حضرت با من از آن خرماها خورد.
قال على (ع ): جعت يوما بالمدينه جوعا شديدا فخرجت اطلب العمل فى عوالى المدينه فاذا بامراه قد جمعت مدارا فظنتها تريد بله فاتيتها فقاطعتها كل ذنوب على تمره ، فمددت (54) سته عشر ذنوبا حتى مجلت يداى ثم اتيت الما فاصبت منه ث اتنتها فقلت بكفى هكذا بين يديها... فعدت لى سته عشره تمره فاتيت النبى فاخبرته فاكل معى منها.(55)
استغاثه طلبكار 
شتردارى ، يك نفر شتر به ابوجهل كه آن روز از قدرت و نفوذ فوق العاده اى برخوردار بود به نسيه فروخت ، ابوجهل در پرداخت ثمن آن مماطله مى كرد و هر بار كه مرد بيچاره براى وصول طلب خود مراجعه مى كرد با بى اعتنايى او مواجه مى گشت و نتيجه اى نمى گرفت .
يكى از فرومايگان ، به تمسخر از مرد طلبكار پرسيد: دنبال كه مى گردى و چه حاجتى دارى ؟
گفت : از عمرو بن هشام يعنى ابوجهل بابت فروش شتر طلبكارم (و او از پرداخت وجه آن امتناع مى كند).
گفت : در اين شهر مردى هست كه از مظلومان دفاع مى كند. اگر بخواهى او را به تو نشان دهم . گفت : آرى (سپاسگزار خواهم شد).
مسخره چى پست (كه قصد توهين و تحقير رسول خدا(ص ) را داشت ) شخص پيامبر را از دور، به او نماياند و گفت : (او محمد است ) و ابوجهل از وى حرف شنوى دارد! برو و از وى يارى بخواه .
او بخوبى مى دانست ابوجهل دشمن سرسخت پيامبر است و اين در حالى بود كه بارها گفته است : اى كاش روزى فرا رسد و محمد خواهشى از من داشته باشد، آن وقت خواهد ديد كه چگونه او را بازيچه خود قرار دهم و دست رد بر سينه اش كوبم !
مرد بيچاره (كه فكر مى كرد پشت و پناهى در اين شهر يافته است و به راستى حرف محمد نزد ابوجهل بها و ارزش دارد) خود را به پيامبر رسانيد و حاجت خود را بيان كرد و گفت : محمد! شنيده ام ميان تو و ابوجهل رفاقت و صداقت برقرار است . اگر ممكن است بين ما وساطت كنى و پولى كه از او طلب دارم بستانى ؟
رسول خدا(ص ) (بى درنگ ) برخاست و همراه وى به خانه ابوجهل رفت و از او خواست كه هر چه زودتر طلب آن مرد را بپردازد!(56)
ابوجهل پذيرفت و با سرعت رفت و بدهى خود را تمام و كمال آورد و تقديم كرد! دوستانش (كه شاهد ماجرا بودند و انتظار چنين چيزى را نداشتند) به وى گفتند: معلوم مى شود كه از محمد ترسيدى ؟ (تو كه آرزوى چنين روزى را در دل داشتى چه شد كه با اين سرعت تسليم وى شدى ؟) ابوجهل گفت : هنگامى كه محمد به طرف من آمد ديدم در سمت راست او مردانى مجهز به سرنيزه و همگى گوش به فرمان او ايستاده اند در سمت چپ او دو اژدهاى بزرگ دهان گشوده اند و دندانهايشان را به هم مى سايند، و از چشمانشان لهيب آتش زبانه مى كشد. ديدم اگر بخواهم امتناع كنم ، يا توسط آن مردان جنگجو شكمم دريده خواهد شد و يا اينكه طعمه آن دو اژدها خواهم شد. (اين بود كه تسليم شدم و به خواسته او گردن نهادم ).
عن على قال : ان رجلا كان يطالب اباجهل بن هشام بدين ثمن جزور قد اشتراه فاشتغل عنه و جلس يشرب فطلبه الرجل فلم يقدر عليه فقال له بعض المسنهزئين : من تطلب ؟ قال عمرو بن هشام يعنى اباجهل لى عليه دين ، قال : فادلك على من سيتخرج الحقوق ؟ قال : نعم ، فدله على النبى و كان ابوجهل يقول ليت لمحمد الى حاجه فاسخر به وارده فاتى الرجل النبى فقال له : يا محمد! بلغنى ان بينك و بين عمرو بن هشام حسن صداقه و انا استشفع بك اليه .
فقام معه رسول الله (ص ) فاتى بابه فقال له : قم يا اباجهل فاد الى الرجل حقه و انما كناه اباجهل ذلك اليوم قام مسرعا حتى ادى اليه حقه فلما رجع الى مجلسه ، قال له بعض اصحابه : فعلت ذلك فرقا من محمد؟! قال : ويحكم اعذرونى انه لما اقبل رايت عن يمينه رجالا بايديهم حراب تتلالو و عن يساره ثعبانين تصطك اسنانهما و تلمع النيران من ابصارهما، لو امتنعت لم امن ان يبعجوا بالحراب بطنى و يقضمنى الثعبانان .(57)

تصحيح دعا 
در مقام دعا گفتم : خدايا مرا نيازمند هيچ يك از بندگانت نكن .
پيامبر خدا(ص ) (شنيد و) گفت : يا على ! چنين مگوى ، زيرا هيچ كس نيست كه نيازمند مردم نباشد. گفتم : پس چه بگويم ؟!
فرمود: بگو: خدايا! مرا نيازمند مردم بد نكن .
پرسيدم : چه كسانى از مردمان بد، به شمار مى آيند؟
فرمد: كسانى كه چون به نعمتى دست يابند، آن را از ديگران دريغ دارند و چون خود به چيزى محتاج شوند و با آان برخلاف انتظارشان رفتار گردد، بر آشوبند و زبان به سرزنش گشايند.
قال على (ع ): قلت : الهم لاتحوجنى الى احد من خلقك .
فقال رسول الله (ص ): يا على لاتقولن هكذا فبيس من احد الا و هو محتاج الى الناس ....
فقلت : كيف يا رسول الله (ص )؟ قال : قل اللهم لاتحوجنى الى شرار خلقك . قلت : يا رسول الله (ص )! و من شرار خلقه ؟ قال : الذين اذا اعطوا منعوا و اذا منعوا عابوا.(58)

آخرين توصيه 
پس از نزول آيه ولايت (59) كسانى به آن حضرت گفتند: اى رسول خدا(ص ) آيا افراد خاصى مورد نظر آيه هستند، يا اينكه عموم مومنان مقصود است ؟
خداى عزوجل به پيامبرش فرمان داد تا مصاديق اولوالامر را به مردم بشناساند و همان گونه كه نماز و زكات و حج را براى ايشان تفسير كرده است ، ولايت را نيز تفسير كند. (به همين منظور) در جريان غدير خم مرا به ولايت و خلافت مردم برگمارد. نخست فرمود: من پيشتر از جانبت خداوند متعال به بيان حقيقتى ماءمور شده بودم كه بيان آن براى من دشوار بود از آنجا كه مى ترسيدم با تكذيب مردم مواجه گردم از تبليغ آن خاموش ‍ ماندم و دم فرو بستم تا اينكه به من گفتند: چنانچه رسالت و پيام الهى را به مردم نرسانم به خشم و عذاب الهى گرفتار خواهم شد.
آنگاه امر فرمود تا مردم همه جمع شدند و سپس فرمود: اى مردم آيا مى دانيد كه خداى عزوجل مولاى من است و من مولاى مومنانم و بر ايشان از خودشان سزاوارترم ؟. گفتند: آرى اى فرستاده خدا!
پس (رو به جانب من كرد و) فرمود: على ! بايست . من هم ايستادم . آنگاه گفت : هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست ، خدايا! كسى را كه دوستدار على باشد دوست بدار و آن كه با او دشمنى كند دشمن بدار.
در اين هنگام سلمان برخاست و گفت : اى رسول خدا(ص ) مقصود از ولايت ، چگونه ولايتى است ؟
حضرت فرمود: ولايتى همچون ولاى من ، كه از خودشان بيشتر حق تصرف در امورشان دارم .
همين جا بود كه پيك وحى اين آيه را فرود آورد:
امروز دين شما را به حد كمال رسانيدم و بر شما نعمت خود را تمام كردم و بهترين آيين كه دين اسلام است برايتان برگزيدم .
آنگاه پيامبر خدا(ص ) فرمود: الله اكبر كه پايان نبوت من و كمال دين خدا به ولايت على ختم شد.
قال على (ع ): حيث نزلت (يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اول الامرت منكم ...)قال الناس : يا رسول الله (ص ) اخاصه فى بعض المومنين ام عامه لجميعهم ؟
فامر الله عزوجل نبيه ان يعلمهم واله امرهم . و ان يفسر لهم من الولايه ما فسر لهم من صلاتهم و زكاتهم و حجتهم . و ينصبنى للناس بغذير خم ثم خطب و قال :
ايها الناس ! ان الله ارسلنى برساله ضاق بها صدرى و ظننت ان الناس ‍ مكذبى فاوعدنى لابلغها او ليعذبنى .
ثم امر فنودى بالصلاه جامعه ثم خطب فقال : ايها الناس اتعلمون ان الله عزوجل مولاى و انا مولى المومنين و انا اولى بهم من انفسهم ؟ قالوا: بلى يا رسول الله (ص ). قال : قم يا على ! فقمت . فقال : من كنت مولاه فعلى مولاه ، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه .
فقام سلمان فقال : يا رسول الله (ص ) لا كماذا؟
فقال : و لا كولايتى من كنت اولى به من نفسه .
و انزل الله تعالى ذكره : (اليوم اكملت لكم دينكم ...) فكبر رسول الله (ص ) و قال : الله اكبر تمام نبوتى و تمام دين الله ولايه على بعدى ....(60)

در يمن 
رسول خدا(ص ) مرا نزد خويش فرا خواند و از من خواست كه به منظور برقرارى صلح و آشتى در ميان مردم يمن ، به آن ناحيه سفر كنم .
به آن حضرت گفتم : اى فرستاده خدا! آنان جمعيت بسيارى هستند (در ميان آنها) كسانى هستند كه عمرى از ايشان گذشته است ، در حالى كه من جوانى (كم سن و سال ) هستم .
فرمود: على ! (از اين بابت نگران مباش ) در آستانه يمن كه به گردنه افيق رسيدى ، بايست و با صداى بلند بگو:
اى درخت ، اى كلوخ ، اى زمين ! محمد فرستاده خدا بر شما درود فرستاده است .
(توصيه حضرت را به خاطر سپردم و) به مقصد يمن به راه افتادم . همن كه بر فراز گردنه افيق رسيدم و بر يمنى ها اشراف پيدا كردم ، ناگهان ديدم كه آنها با نيزه هاى برافراشته و كمانهاى آماده و شمشيرهاى برهنه به طرف من يورش آوردند من (بنا به توصيه پيامبر خدا(ص )) همان جا به آواز بلند فرياد كشيدم :
اى درخت ، اى كلوخ ، اى زمين ! محمد فرستاده خدا بر شما درود فرستاده است .
در اين هنگام شنيدم كه ، درخت و كلوخ و زمين همگى يك صدا به لرزه درآمدند و گفتند:
بر محمد فرستاده خدا، و بر تو درود.
شنيدن اين صداها لرره بر اندام يمنى ها انداخت و زانوهايشان سست گرديد و سلاحها از دستهايشان بر زمين افتاد و همگى با سرعت به طرف من آمدند (آماده و گوش به فرمان )، من نيز در ميان ايشان صلح و آشتى برقرار ساخته و (به مدينه ) باز گشتم .
عن على بن ابى طالب قال : دعانى رسول الله (ص ) فوجهنى الى اليمن لاصلح بينهم . فقلت : يا رسول الله (ص )! انهم قوم كثير و لهم سن و انا شاب حدث .
فقال : يا على ! اذا صرت باعلى عقبه افيق فناد باعلى صوتك ، يا شجر! يا مدر! يا ثرى ! محمد رسول الله (ص ) يقرئكم السلام ... فذهب فلما صرت لاعلى العقبه اشرفت على اهل اليمن فاذا هم باسر هم مقبلون نحوى مشرعون رماحهم مسورون اسنتهم متنكبون قسيهم ، شاهرون سلاحهم . فناديت باعلى صوتى : يا شجر! يا مدر! يا ثرى ! محمد رسول الله (ص ) يقرئكم السلام .
فاضطربت قوائم القوم و ارتعدت ركبهم و وقع السلاح من ايديهم و اقبلوا الى مسرعين فاصلحت بينهم و انصرفت .(61)

سفارش  
در آستانه سفر يمن ، پيامبر خدا سفارشهايى به من فرمود؛ از جمله آنها:
مبادا با احدى پيكار نمايى مگر آنكه پيشتر او را به اسلام دعوت كرده باشى . به خدا سوگند، اگر توسط تو يك نفر هدايت يابد، (پاداش اين كار) براى تو بهتر است از آنچه خورشيد بر آن طلوع و غروب كند...
2 با او گفتم : مرا با اين سن كم ، به قضاوت و داورى در ميان جمعيتى مى فرستى كه همه به سال از من بزرگترند در حالى كه با قضاوت نيز آشنايى ندارم .
پيامبر خدا(ص ) دست بر سينه من نهاد و گفت : خداوندا زبانش را استوار بدار و دلش را هدايت كن و فرمود: هنگامى كه دو طرف دعوا به نزد تو آمدند ميان ايشان داورى نكن تا آنكه سخن هر دو را بشنوى ، چون چنين كردى حكم دعوا بر تو آشكار شود.
به خدايى كه جانم به دست اوست ، نشد كه در داورى ميان دو تن ترديد كنم .
3... از او پرسيدم چگونه با مردم نماز بگزارم ؟
فرمود: همچون ضعيفترين ايشان با آنها نماز بگزار و به مومنين دلرحيم باش .
1 قال على (ع ): لما بعثنى رسول الله (ص ) الى اليمن قال : يا على ! التقاتل احدا حتى تدعوه الى الاسلام و ايم الله لان يهدى الله عل ييدك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس و غربت ....(62)
2 قال :... بعثنى النبى الى اليمن ، فقلت يا رسول الله (ص )! تبعثنى الى قوم اسن منى و انا حديث السن لا ابصر القضاء.
فوضع يده على صدرى فقال : اللهم ثبت لسانه و اهد قلبه و قال : يا على ! اذا جلس اليك الخصمان فلا بينهما حتى تسمع من الاخر فانك ادا فعلت ذلك تبين لك القضاء... و الله ما شككت فى قضا بين اثنين .(63)
3... فانى سالت رسول الله (ص ) حين وجهنى الى اليمن كيف اصلى بهم ؟ فقال : صل بهم صلاه اضعفهم و كن بالمومنين رحيما.(64)

پيامبر آشنا 
... (در ايامى كه به فرمان رسول خدا(ص ) در يمن به سر مى بردم )، يك روز كه براى مردم سخن مى گفتم ، مردى از دانشمندان يهود از ميان جمعيت برخاست و در حالى كه كتابى به دست داشت و در آن مى نگريست به من گفت :
(اگر ممكن است ) تصويرى از شمايل محمد را براى ما وصف كن (درخواستاو را پذيرفتم و) گفتم :
پيامبر خدا نه چندان بلند قد است و نه بسيار كوتاه ، موى سرش نه خيلى پيچيده است و نه باز و افتاده ، سرى بزرگ و متناسب دارد. رنگ چهره اش ‍ سفيد است و اندكى به سرخى مى زند. استخوان بندى درشت دارد. كف دست و قدم پاهايش بزرگ و ضخيم است . از ميان سينه تا ناف خطى باريك از مو دارد. داراى محاسنى پرپشت و ابروانى پيوسته و پيشانى بلند، چهار شانه (و قوى هيكل ) مى نمايد. وقتى راه مى رود انگار از بلندى به سرازيرى روانه باشد. هرگز مانند او، كسى را نديده ام و پس از اين هم نخواهم ديد.
سپس ساكت شدم و چيزى نگفتم ، دانشمند يهودى گفت : ادامه بده .
گفتم : آنچه فعلاً به خاطر داشتم بيان كردم . اما او خود ادامه داد و افزود:
و در چشمانش سرخى ديده مى شود. دهانى خوش بو دارد و محاسنى نيكو. وقتى با او سخن بگويند با دقت مى شنود و هنگامى كه بخواهد به طرف جلو يا عقب سر نگاه كند با تمام بدن برمى گردد....
گفتم : به خدا سوگند اينها كه بر شمردى همه از صفات اوست . سپس گفت : يك ويژگى از او ناگفته ماند. پرسيدم كدام است ؟ گفت : در پشتش حالت خميدگى مشاهده مى شود.
گفتم : اين را كه بيان كردم ، همان حالتى است كه هنگام راه رفتن از آن جناب ظاهر مى گردد. (و اين نحوه راه رفتن قهراً مختصرى حالت خميدگى در ذهن بيننده ايجاد مى كند).
مرد دانشمند گفت : من وصف را در كتابهاى پدرانم براى او يافته ام ، در آنجا پس از ذكر اين اوصاف آمده است : (پيامبر آخر الزمان ) در مكه متولد مى شود و از آنجا به شهرى كه از جهت حرمت و عظمت همچون مكه است مهاجرت مى كند. مدينه از آن روى حرمت پيدا مى كند كه پذيراى پيامبر(ص ) گشته است . كسانى كه از مهاجران دلجويى مى كنند و به آنان پناه مى دهند، از فرزندان عمرو بن عامر هستند. حرفه آنها (نخل دارى و) كشاورزى است ... در مجاورت آنها قومى از يهود زندگى مى كنند.
گفتم : آرى همين طور است ، او فرستاده خدا و پيامبر مسلمين است ....
سرانجام مرد يهودى مسلمان شد و به وحدانيت خدا و رسالت نبى مكرم گواهى داد و گفت : شهادت مى دهم كه او بر همگان پيامبر است و من با ايمان به او زنده ام و با اعتقاد به او مى ميرم و با يقين بر نبوت او ان شاءالله زنده خواهم شد.
عن على (ع ) قال : بعثنى رسول الله (ص ) الى فانى لاخطب يوما على الناس و حبر من احبار اليهود واقف فى يده سفر ينظر فيه ، فنادى الى فقال : صف لنا ابا القاسم .
(فقلت ): (ان ) رسول الله (ص ) ليس بالقصير (المردد) و لا باطيل البائن ، و ليس بالجعد القطط و لا بالسبط، هو رجل الشعر اسوده ، ضخم الراس ، مشرب لونه حمره ، عظيم الكراديس ، بشثن الكفين و القدمين طويل المسربه ... اهداب الاشفار مقرومن الحاجين ، صلت الجبين بعيد ما بين المنكبين اذا مشى يتكفا كانما ينزل من صبب لم ار قبله مثله و لم اربعده مثله .
... ثم سكت فقال لى الحبر: و ماذا (بعد)؟... (قلت ): هذا ما يحضرنى قال الحبر: فى عينيه حمره ، حسن الحيه حسن الفم ، تام الاذنين ، يقبل جميعا و يدبر جميعا. فقال على : هذه و الله صفته ! و (فيه ) شى اخر. فقال على : و ما هو؟ قال الحبر: و فيه جنا (قال على ): هو الذى قلت لك كانما ينزل من صبب . قال الحبر: فانى اجد هذه يحرمه هو و يكون له حرمه كحرمه الحرم الذى حرم الله ، و نجد انصاره الذين هاجر اليهم قوما من ولد عمرو بن عامر، اهل نخل و اهل الارض . قبلهم يهود، قال هو هو؟ هو رسول الله (ص ) .
فقال الحبر فانى اشهد انه نبى الله و انه رسول الله (ص ) الى الناس كافه ، فعلى ذلك احيا و عليه اموت و عليه ابعث ان شا الله .(65)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

[ چهار شنبه 29 اسفند 1392برچسب:,

] [ ] [ محسن ]

[ ]